کد خبر : ۲۲۲۵۸۷ تاریخ خبر: ۱۳۹۶/۰۸/۱۵ ساعت ۰۳:۳۴

اندر احوالات امانت دار دزداد
خیانت کار یا امانت دار بیت المال!

مردی دردزداد زندگی می کرد که کارش امانتداری بود، اما در باطن، مردی دورو و ریا کار بود. او خود را مسلمان و درستکار نشان می داد تا امانتهای مردم را بگیرد و به آنها خیانت کند. همیشه خود را طلایی نشان می داد در حالی که مسی بود.

روزی مردی از خراسان به زیارت خانه خدا می رفت. وقتی که به دزداد رسید، پول ها و داروندار خود را پیش آن مرد به امانت گذاشت و به مکه رفت.

وقتی که از زیارت بر می گشت، دزدها به کاروان حمله کردند و هر چه داشت را بردند. مرد حاجی به دزداد آمد و پیش مرد امانتدار رفت تا امانتی خود را بگیرد.

امانتداریا همان مسی گفت: « مگر دیوانه شده ای مرد؟ گمان می کنم آفتاب داغ به سرت زده و عقلت را بخار کرده! کدام امانت؟ »

حاجی هرچه گفت و هرچه التماس کرد، فایده ای نداشت. عاقبت پیش یکی از دوستان خود رفت و ماجرا را تعریف کرد. آن دوست گفت: « دوای درد تو پیش "عزیز" حاکم جدید شهر است. برو از او کمک بگیر؛ او مردی داناست و مطمئن باش که پولهای تو را پس می گیرد. »

حاجی پیش حاکم رفت و درد دل خود را گفت. حاکم گفت: « امروز برو و فردا بیا تا فکری برایت بکنم. » مرد حاجی تشکر کرد و رفت.

عزیز بلافاصله یک نفر را فرستاد تا آن مرد خیانتکار را بیاورند. وقتی مرد امانتدار آمد، حاکم گفت: « حاکم بزرگ، از من خواسته است که خزانه دار پایتخت باشم، اما من دوست ندارم خزانه دار باشم. او هم گفته اگر تو قبول نمی کنی، کس دیگری را معرفی کن. من هرچه فکر کردم دیدم هیچ کس بهتر از تو نیست. می دانم که تو مرد درستکارو به امانتداری معروف هستی!. اگر موافق باشی حکمی بنویسم و این شغل مهم را به تو بدهم.»

امانتدار خیانتکار که با شنیدن این حرف ها، از شادی نمی دانست چه کار بکند، گفت: « باشد قبول می کنم. »

عزیزحاکم گفت: « بسیار خُب، اما برو و خوب فکرهایت را بکن و فردا بیا. اگر عقیده ات عوض نشده بود، می گویم که فوری حکم را بنویسند. »

آن شب امانتدارمسی از شادی خوابش نبرد. اول صبح به راه افتاد و به دارالخلافه رفت. حاجی هم در همان موقع به او رسید و هر دو پیش حاکم رفتند و سلام کردند. امانتدار خیانتکار با دیدن حاجی، ترسید که مبادا خیانتش آشکار شود و خزانه داری را از دست بدهد. این بود که بی معطلی گفت: « ای حاجی کجایی؟! دیروز در به در، به دنبالت می گشتم. به یادداشت های خودم نگاه کردم و اسم تو پیدا شد. یادم آمد که تو هم امانتی پیش من گذاشته بودی. زودتر بیا و امانت خود را بگیر که در این مدت از بابت آن خواب و قرار نداشتم. گفتم نکند اتفاقی برای تو یا من بیفتد و حق به حقدار نرسد. »

حاجی که به خواسته اش رسیده بود، دیگر حرفی نزد. عزیز گفت: « امانت او را برگردان تا با هم صحبت کنیم. » امانتدار، دامادش را فرستاد تا کیسه پول حاجی را بیاورد، بعد آن را در حضور حاکم به مرد حاجی دادند. وقتی که حاجی امانت خود را گرفت، حاکم گفت: ‌« ای خیانتکار! حالا که امانت این حاجی را پس دادی به سلامت به خانه ات برگرد. قصد من این بود که حق این مسلمان به دستش برسد که رسید. از اول هم می دانستم که تو مردی خیانتکار هستی، امروز به چشم خود دیدم، تو نمی توانی خزانه داربیت المال مردم باشی. »

این خبر با سرعت در دزداد پخش شد و همه مردم فهمیدند که آن مرد، امانتداری خیانتکار است. طولی نکشید که او را از دزداد بیرون کردند و روز به روز فقیر تر و بیچاره تر شد.

برچسب ها: